جهاندیده کشاورزی بدشتی


بعمری داشتی زرعی و کشتی

بوقت غله، خرمن توده کردی


دل از تیمار کار آسوده کردی

ستمها میکشید از باد و از خاک


که تا از کاه میشد گندمش پاک

جفا از آب و گل میدید بسیار


که تا یک روز می انباشت انبار

سخنها داشت با هر خاک و بادی


بهنگام شیاری و حصاری

سحرگاهی هوا شد سرد زانسان


که از سرما بخود لرزید دهقان

پدید آورد خاشاکی و خاری


شکست از تاک پیری شاخساری

نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن


فروزینه زد، آتش کرد روشن

چو آتش دود کرد و شعله سر داد


بناگه طائری آواز در داد

که ای برداشته سود از یکی شصت


درین خرمن مرا هم حاصلی هست

نشاید کآتش اینجا برفروزی


مبادا خانمانی را بسوزی

بسوزد گر کسی این آشیانرا


چنان دانم که میسوزد جهان را

اگر برقی بما زین آذر افتد


حساب ما برون زین دفتر افتد

بسی جستم بشوق از حلقه و بند


که خواهم داشت روزی مرغکی چند

هنوز آن ساعت فرخنده دور است


هنوز این لانه بی بانگ سرور است

ترا زین شاخ آنکو داد باری


مرا آموخت شوق انتظاری

بهر گامی که پوئی کامجوئیست


نهفته، هر دلی را آرزوئیست

توانی بخش، جان ناتوان را


که بیم ناتوانیهاست جان را